فرجامِ كار استبداديان
محمد ملكي - پنجشنبه 20 تیر 1387 [2008.07.10]
ميگويند "اگر از نخستين استبدادگر تاريخ درس و عبرت گرفته ميشد. استبدادگر دوم بوجود نميآمد". آنها كه با نوشتههاي صاحب اين قلم آشنايند ميدانند، سالهاست بهخاطر آزادي و اگاهي و برابريِ مردمي كه قرنها از سلطهي صاحبان زر و زور و تزوير رنج بردهاند قلم ميزنم و بر اين اعتقادم كه سعادت انسانها ميسر نميگردد مگر با كاربرد "قلم" بهجاي "شمشير"، قلمي كه در خدمت مردم باشد نه در خدمت زرمداران و زورمندان و تزويرگران.
به "نون و القلم" اي دوست خوردهام سوگند
كه جز به خدمت مستضعفان در غل و بند
قلم به دست نگيرم هر آنكه جز اين كرد
بريده باد دو دستش هميشه باد نژند
اوايل ارديبهشت 87 نامهاي به آيتالله خامنهاي نوشتم كه در پايان آن آمده بود.
نميدانم آنچه در كشور ما ميگذرد چگونه و تاچه اندازه باطلاع شما ميرسد اما ميدانم وضع بسيار بدتر از آن است كه شما گاهگاه در فرمايشات خود به آنها اشاره ميكنيد، احتمالاً افراد بيت و دوستان و نزديكان به شما ميگويند كه اكثريت قريب باتفاق مردم طرفدار رژيم هستند. گولِ اين حرفها و تظاهراتي كه صاحبانِ زر و زور و تزوير برايتان راه مياندازند را نخوريد. بياييد براي نجات كشور و ثبت در تاريخ با استفاده از اختياراتي كه قانون اساسي در بند 3 از اصل يكصد و دهم به شما داده است فرمان يك همه پرسي در مورد نظام ولايي را با تمام شرايطِ يك انتخابات آزاد و شفاف صادر فرماييد تا هركس كه "شناسنامه"ي ايراني دارد بتواند در آن شركت كند و حكومت دلخواه خود را بار ديگر پس از گذشتِ 30 سال انتخاب نمايد.... كه اگر امروز چنين نكنيد فردا دير است.
پيرو آن نامه سرگشاده در اين يادداشت ميخواهم در مورد جمله آخر آن نوشته كه گفته بودم "اگر امروز چنين نكنيد فردا دير است" كمي توضيح دهم البته من پس از 60 سال كار سياسي و مبارزه با استبداد شاهي و شيخي خوب ميدانم قدرت بدستان به چيزي جز انحصار قدرت فكر نميكنند و هيچ توهمي در اين مورد ندارم آما بنا به گفتهي اينيا تسيوسيلونه در كتاب مكتب ديكتاتورها معتقدم "والاترين كاربرد نويسندگي اين است كه تجربه را به شعور تبديل كند و جاي واقعي نويسنده در درونِ جامعه است نه در نهادهاي سياسي كشور".
حال با چنين اعتقادي ميخواهم نخست ويژگيهاي رژيمهاي ديكتاتوري و سلطهگر را بيان كنم بعد نمونههايي از فرجام كار ديكتاتورها و فاشيستها و سلطهگرايان در طول تاريخ را تحليل نمايم. در دايرهالمعارف بينالمللي علوم اجتماعي صفات ويژهي زير را در مورد رژيمهاي توتاليتر ذكر ميكند.
1- تعهد در برابر يك هدف يگانه.
2- غير قايل پيشبيني بودن (يعني تفسير دلبخواهي از ايدئولوژي رسمي، كه در نتيجهي آن قهرمان امروز خائن ديروز و رفتار وفادارانه امروز خيانت و براندازي فرداست). 3- كاربرد گستردهي خشونت سازمان يافته به وسيلهي نيروي نظامي و شبهنظامي و پليس معمولي و مخفي 4- كاربرد خشونت بهمنظور از ميان بردن يا به راه آوردن سازمانها و كساني كه همگام رژيم نيستند. 5- كاربرد خشونت براي شركت دادنِ عموم مردم در سازمانهايي كه وقف رسيدن به هدف اصلي هستند 6- جهاني كردن هدفِ يگانهي رژيم بهمنظور آنكه همهي بشريت به شكل جامعهي زيرِ تسلط رژيم درآيد.
كارل فردريك رژيم توتاليتر را مجموعهاي از شش صفت ميداند كه با هم در ارتباط و تأثير متقابل هستند.
1- يك حزب واحد تودهاي كه معمولاًٌ يك رهبر كاريزماتيك آن را رهبري ميكند 2- يك ايدئولوژي رسمي 3- كنترل حزب بر اقتصاد 4- كنترل حزب بر رسانههاي همگاني 5- كنترل حزب بر سلاح 6- يك نظام تروريستي كنترل پليسي
و اما لئونارد شاپيرو صفات ويژهي رژيم توتاليتر را از ركنهاي اساسي رژيم جدا ميكند.
صفات ويژه
ركنهاي اساسي رژيم توتاليتر
كتاب توتاليتاريسم (سلطهگرايي) از انتشارات پژوهشگاه علوم انساني 1- اصلِ اصالت رهبر 2- انقياد نظام قضايي 3- مميزي قلمروي زندگي خصوصي 4- مشروعيت رژيم بر اساس تأييد ظاهري تودهاي 5- بسيج تودهاي 1- دستگاه حاكم 2- ايدئولوژي 3- حزب
با توجه به تعاريفِ نظام سلطه وجوه مشتركي در تمام آنها مشاهده ميگردد كه عبارتند از:
الف – اصالت رهبر
ب - سركوبي نظام قانوني
ج - كنترل اخلاق خصوصي
د - بسيج تودهاي براي كسب مشروعيت
ه – سلطه بر همه جهان
و – شعبه شعبه كردن مردم
نخست پيرامون ويژگيهاي نظامهاي سلطهگر يا توتاليتر بهگونهي بسيار فشرده توضيح ميدهم تا بعد...
اصالت رهبر:
در جوامع استبدادزده، رهبر همه كاره است و مردم جز اطاعت و فرمانبري وظيفهي ديگري ندارند، رهبر صفاتي فوق انساني دارد و اين صفات چنان برجسته ميگردد كه دارنده آن را بهصورت فرستادهي خداوند، يا واسط ميان خدا و خلق معرفي ميكنند و با چنان اوصافي ميتوانند فكر و ذهن تودهها را به خود جلب كنند و آنان را به دنبال خود بكشند و در مواقع ضروري از آنها سپري سازند براي توجيه خود و القاء اين امر كه اعمال ما خواست مردم است و ما اجرا كننده اوامر تودههاي مردم هستيم و مخالفت با ما عينِ جنگ با تودههاست. در رژيمهاي توتاليتر و فاشيستي رهبر تنها يك رييس مقتدر حكومت نيست، كسي است كه در برابرش هيچ "نهاد" مستقلي وجود ندارد ماكس وبر ميگويد:
"رهبر كاريزما (فرهمند) كسي است كه صفاتي فوق انساني دارد و به هر صورت اين صفات داراي چنان برجستگي هائي است كه دارندهي آنرا بهصورت فرستادهي خداوند يا مرد تقدير معرفي ميكند. ممكن است اين صفات صورت ظاهري بيش نباشد و رهبر تنها به داشتن آنها تظاهر نمايد، ولي مسألهي مهم اين است كه او بتواند به توده مردم بقبولاند كه چنين صفاتي را دارد. در واقع از حيث تأثيري كه رهبران كاريزما بر جريان حوادث دارند واقعي بودن يا نبودن "صفات انساني" آنها اهميت زيادي ندارد به همين جهت اين مسأله كه رهبران مورد بحث به حقيقت مردان برجستهاي بودهاند يا نه موضوع بحث ما نيست واقعيت اين است كه آنها نفوذ رهبر فرهمند را بر توده مردم داشتند".
كتاب توتاليتاريسم (سلطهگرايي) از انتشارات پژوهشگاه علوم انساني – صفحات 21-22
در بررسيِ ماهيت استبداديان به قضاوتِ تاريخ، يك صفت در همه آنها مشترك است و آن اينكه آنها خود را تافتهاي جدا بافته ميدانند و با هر وسيله سعي دارند خود را به ماوراء الطبيعه وصل كنند. در اين نوشته وقتي نمونههايي از اين رهبران را به شناخت مينشينيم، در اين مورد مفصلتر بحث خواهيم كرد.
سركوبي نظام قانوني:
ديكتاتورها براي به قدرت رسيدن، رژيمهاي قبلي را متهم به انواع تجاوز به قانون ميكنند و براي جلب تودههاي مردم به سوي خود دست روي مشكلات آنها ميگذارند و ادعا ميكنند پس از رسيدن به قدرت جلوي بيقانونيها و تجاوز به حقوق ملت را خواهند گرفت، اما با تسلط بر اوضاع، نخستين كار آنها سركوبي نظام قانوني است.
براي يك حكومت استبدادي و يك رهبر بلامنازع گذراندنِ قوانيني كه با هدفها يا سليقههايش بخواند و لغو قوانيني كه آنها را مزاحم بپندارد كار دشواري نيست، در حقيقت ديكتاتور از چنان قدرتي برخوردار است كه به يك اشاره نه تنها هر قانوني تهيه و تصويب ميكند بلكه در صورتِ لزوم حقوقدانان را وا ميدارد در مدح اين قوانين و مطابقت آنها با علايق نژادي يا منافع تودهها كتابها بنويسند. تا آنجا كه اعمال خود را تجسم ارادهي ملت قلمداد ميكنند و براي اقتدار و مرجعيت آنها حدي وجود ندارد. زيرا مأموريت تاريخي خود را برتر از همهي تشريفات قانوني ميدانند و هنگامي كه قيوميت رژيم بر عهدهي پليس گذاشته ميشود طبيعي است كه پليس علاوه بر نقش آدمكش و شكارچي، نقش روانشناس و نظريهپرداز را هم به عهده ميگيرد. در نظامهاي توتاليتر اختيارات دستگاه اداري براي صدور جواز، بازرسي و كنترل تجارت، حرفهها و آموزش، رسانههاي همگاني، منافع خارج از كشور و جنبههاي ديگر فعاليت دستگاه اداري زير نفوذ پليس سياسي قرار ميگيرد، از سوي ديگر دستگاه پليس كه زماني ضابط قوه قضايي بود خود به نوعي قوهي قضاييِ مستقل تبديل ميشود و اختيار دستگيري، بازداشت، نظارت و محاكمه و مجازاتِ اشخاص را در خارج از كنترل قوهي قضايي به دست ميآورد.
كتاب توتاليتاريسم (سلطهگرايي) انتشارات پژوهشگاه علومِ انساني چاپ پاييز 1358
در اين زمينه اينياتسيو سيلونه از زبان تومازوي كلبي ميگويد:
براي كسي كه ميخواهد ديكتاتور شود تنها يك قاعده وجود دارد و آن رسيدنِ بهقدرت است بقيهي چيزها، چه دروغ و چه راست، در تناسب با اين اصل مورد بررسي قرار ميگيرد نطقِ معروفِ ناپلئون خطاب به شوراي كشور فرانسه نمونهي كاملِ حقانيت بخشيدن به دروغ است، گفتهي ناپلئون اين بود "براي پايان دادن به جنگ كاتوليك شدم. براي استقرار در مصر خودم را مسلمان قلمداد كردم، براي جذب كشيشهاي ايتاليا طرفدار پاپ شدم، و اگر بنا باشد بر يهوديان حكومت كنم هيكل سليمان را دوباره ميسازم.
كتاب مكتب ديكتاتورها، نوشته اينياتسيو سيلونه ترجمه مهدي سحابي – ص 128
"قدرت" همه اعمالِ ديكتاتور را توجيه ميكند، دروغ و فريب كاري صحيح و مقدس ميشود: زير سلطه گرفتن همه قوايي كه براي اداره مملكت وجود دارد امري پسنديده ميگردد و به زير سخره گرفتن قوانين اساسي كه ديكتاتورها با اتكاء به آن رهبري را در دست گرفتهاند عملي در جهت پيشرفت كشور تلقي ميشود. ممكن است در يك نظام فاشيستي قانون اساسي و تفكيك قوا وجود داشته باشد اما از آنجا كه رهبر خود را ما فوق همه قوا و تصميم گيرنده نهايي ميداند آنگونه كه بخواهد قوانين را تفسير ميكند. هانا آرِنت در اين مورد ميگويد:
آزار دهندهتر آنكه نحوهي برخورد رژيمهاي توتاليتر با مسأله قانون اساسي اينگونه بود كه، نازيها در نخستين سالهاي قدرتشان سيلي از قوانين و فرامين را جاري كردند، اما هرگز به دردسر لغو رسمي قانون تن در ندادند آنها حتي سرويسهاي كشوري را دست نخورده گذاشتند.
كتاب توتاليتاريسم (حكومت ارعاب، كشتار، خفقان) نوشته هانا آرنت – ص 191
هانا آرنت دست روي يك نقطهي كليدي ميگذارد. بله ديكتاتورها نيازي به از بين بردن قوانين از جمله قانونِ اساسي ندارند؛ آنها با تفسير خود از دِل قوانين آنچه را ميخواهند بيرون ميكشند، آنهمه كشتار به دست دادگاههاي تفتيش عقايد و استالين و هيتلر و ديگر مستبدين همه در پناه قانون انجام شد، مهم اين است كه رهبر تشخيص دهد براي حفظ سيطرهي خود چه اصولي از قانون اساسي را اجرا كند و به چه اصولي بياعتنا باشد هيچ نظمي و قانوني نبايد بهگونهاي باشد كه قدرت مطلقهي رهبر را زير سؤال ببرد. وقتي قرار باشد رهبر مافوق قانون باشد چه نيازي به از بين بردن قانونِ اساسي و ديگر قوانين است؟ هر روز بخواهد و اراده كند دادگاهي را با نامي عَلَم ميكند و در همين باصطلاح دادگاهها مخالفين و انتقاد كنندگان را نابود مينمايد.
كنترل اخلاق خصوصي:
در نظامهاي استبدادي حد و مرز اخلاق را رهبر تعيين ميكند آنچه را او اخلاقي ميداند بايد جامعه آن را بپذيرد. اخلاقِ خوب و پسنديده آن است، و جز آن غير اخلاقي و بداخلاقي تلقي ميشود. بهتر است در اين مورد هم به پژوهشگران علوم انساني مراجعه كنيم آنها ميگويند:
براي رژيمي كه مدعي ساختن يك جهان تازه بر اساس الگويي از پيش معين است، و براي رژيمي كه ميخواهد انسانهاي "طراز نو" بسازد كه جز به مسلك يا ايدئولوژي رسمي به چيزي اعتقاد نداشته باشند. طبيعي است كه هيچگونه اصولِ اخلاق شخصي يا ارزشهايي كه از حوزهي كنترل رهبري جامعه خارج باشند، دستِكم از حيث نظري قابل تحمل نيست، بنابراين رژيم توتاليتر ميكوشد اصولِ اخلاقي خاص خود را جانشين اصولي سازد كه در دستگاههاي اخلاقي ديگر، چه مذهبي و چه غيرمذهبي وجود داشته است... آنچه به هدف اصلي رژيم خدمت ميكند اخلاقي و آنچه در راهِ آن مانع ايجاد ميكند غير اخلاقي است...
كتاب توتاليتاريسم (سلطهگرايي) ص 47
اصحاب كليسا در دوران انگيزيسيون اعتقاداتي را اخلاقي ميدانستند كه با گفتهها و نوشتههاي آنها مغاير نباشد و هر كس نيز خلاف انديشه كليسائيان ميانديشيد، سزاوار مرگ و شكنجه بود. سرنوشت صدها دانشمند و محقق به دليل دگرانديشي چنين شد، ولي سرانجام آنچه در اثر جدائي دين از حكومت بهدست آمد، همين آزادي وجدان شخصي است و اگر قرار باشد هركس آنگونه كه ميخواهد و ميفهمد بيانديشد و اظهار عقيده نمايد، چگونه ميتوان چنين انديشههايي را كنترل نمود. اينجاست كه ديكتاتور فيلسوفان وابسته را به خدمت ميگيرد تا خشونت و ظلم و بيرحمي او را توجيه فلسفي نمايند. بهعنوان نمونه بايد از فيلسوف فاشيسم "جنتليه" نام برد كه درباره اخلاق شخصي چنين ميگويد: "و بنابراين هيچ چيزِ خصوصي وجود ندارد و در برابر عملِ دولت هيچ حد و مرزي نيست" رژيم استبدادي معتقد است يك مركز مقاومت در برابر اصول اخلاقي توصيه شده بهوسيلهي او دستگاهي است كه براي خود اصولِ اخلاقي ويژه دارد، رژيم يكه تاز نميتواند اجازه دهد در برابر اصول اخلاقي او، يك دستگاه خود مختار با ارزشهاي اخلاقي توصيه شده بهوسيله ديكتاتور مخالفت كند. در هر حال بايد پذيرفت كه رژيمهاي يكهتاز نميتوانند اجازه دهند در برابر اصول اخلاقي آنها يك دستگاه خود مختار با ارزشهاي اخلاقي توصيه شده بهوسيله ديكتاتور مخالفت كند.
بسيج تودهاي براي كسب مشروعيت:
آنچه يك رژيم استبدادي به آن نياز مبرم دارد نشان دادنِ پشتيباني مردم از خويش است در چنين رژيمهايي سكوت علامت رضا نيست و مردم بايد هواداري خود را از رژيم عملاً نشان دهند. استبداديان بين خود و توده واسطه نميپذيرند، بايد سازمانها و گروههايي كه ميتوانند اين نقش را بازي كنند از ميان برداشته شوند. زيرا يكي از شرايط لازم براي تسلط رژيم استبدادي وجود "جامعهي تودهوار" mass society ميباشد. هنر يك رهبرِ كاريزما اين است كه بتواند با تبليغاتِ وسيع و يك جانبه مغز مردم را شستشو دهد و آنها را به هر سو كه ميخواهد بكشد. شايد امروز با پيشرفت شگفتآور ارتباطات اين امر ميسر نباشد. اگر در گذشته استبداديان همهي امكانات تبليغاتي را در اختيار ميگرفتند، امروز با استفاده از تكنولوژيهاي پيشرفته ميخواهند مانع آگاهي بيشتر مردم شوند، اما شايد زمان آن گذشته باشد. اگر روزي گوبلز مجبور شد با وضع مقرراتي مانع گوش دادن مردم به ايستگاههاي خارجي گردد، امروز در كشورهاي استبداد زده سعي ميشود از ارتباطِ مردم با جهان به هر وسيله (پارازيت، فيلترينك و...) جلوگيري گردد. چرا؟ براي اينكه ديكتاتور نياز دارد مردم را در بي خبري نگاه دارد تا هر موقع اراده كرد آنها را بسيج كند و به صحنه بياورد و چنين وانمود كند كه مردم دوستدار او هستند و راه و روشش را در ادارهي امور كشور قبول دارند. در جوامع استبدادي انسانها بهشدت خويشتن خويش را از دست ميدهند و به سوي از خود بيگانگي ميروند. ويليام كورنها وزر ميگويد:
از خود بيگانگي منحصر به جامعهي تودهاي نيست اما ميزان آن در اين نوع جوامع گسترده و شديد است، در نتيجه جامعهي تودهاي از نظر روانشناختي در مقابل جاذبهها و تقاضاهاي جنبشهاي تودهاي آسيبپذير است. اينكه تمايلات تودهاي در عرصههاي روانشناختي و فرهنگ جنبشهاي تودهاي نمايان ميشود يا نه اساساً به ساختار اجتماعي و مطالباتي كه وقايع بر مبناي آنها شكل ميگيرند. وابسته خواهند بود. اين واقعيت كه ميليونها آلماني تسليم جاذبهي نازيها شدند، بدون شك با بحرانهاي اقتصادي دههي 1920 و 1930 مرتبط است، زيرا در چنين شرايطي براي تعداد زيادي از مردم دشوار است كه صرفاً بهعنوان تماشاچيان بدبين به سياست باقي بمانند، اين بدان معني است كه جامعهي تودهاي در مواقع بحراني قادر نيست در مقابل يورشهاي انقلابي به نظام موجود بايستد. بحرانها ساختار بيثباتِ جامعهي تودهاي را مختل كرده و در نتيجه زمينههاي شكلگيري جنبش تودههاي ضد دموكراتيك را فراهم ميسازند.
كتاب توتاليتاريسم، مقالهي ويليام كورن هاوزر – ص 242
در پايان بدنيست قسمتي از مقالهي هربرت اشپيرو راهم در اين زمينه بخوانيد.
مشاركت همگاني اجباري در سازمانهاي عمومي بهطور اخص ويژگي توتاليتاريسم بهشمار آمده است. وضوح اين ادعا را ميتوان در ارقام مشاركت انتخاباتي مشاهده كرد در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي و آلمان نازي مشاركت نزديك به 100 درصد اعلام ميشد در حالي كه در دموكراسيهاي قانوني تنها بين 40 تا 80 درصد از افراد واجد شرايط در انتخابات شركت ميكنند.
كتاب توتاليتاريسم – ص 8
سلطه بر همه جهان:
بارها شنيده يا خواندهايم كه استبدادگران شعار گسترش ايدئولوژي خود بر سراسر جهان و نجات بشريت از فقر و فساد و فحشا و بيعدالتي و نابرابري را سردادهاند، اما در عمل از حل مشكلاتِ نه تنها كشور خود كه خانواده خود نيز عاجز ماندهاند. بارها شنيدهايم كه ديكتاتورها پس از افشاء جنايتهايشان، اعمال و رفتار خود را به اطرافيان نسبت دادهاند. استبدادگري كه نميتواند بر اعمال و رفتار اطرافيان خود نظارت داشته باشد چگونه ميخواهد جامعهي جهاني را اداره و پر از عدل و داد كند؟
تاريخ پر است از چنين ادعاهايي از سوي استبداديان، براي بهتر روشن شدنِ ادعاي حكومتهاي توتاليتر بيمناسبت نيست نظر هربرت اشپيرو را بخوانيم.
جهاني كردن هدفِ اساسي و يگانهي نظامِ مبتني بر بازسازي نوع بشر در شكل دلخواه خود، وجه تمايز اصلي توتاليتاريم است. رژيمهاي غير توتاليتر نيز گاهي اوقات يك چنين اهدافي را براي خود قايل ميشوند.
كتاب توتاليتاريسم، مقالهي اسپيرو – ص 7
نويسنده مقاله در جاي ديگري از نوشتهي خود در بيان ويژگيهاي يك نظام توتاليتر ميگويد: "استبداديان ميخواهند هدف نظام خود را به همه جهان گسترش دهند و اينكار را از طريق ادعاي بازسازي نوعِ بشر طبق تعريف خود انجام دهند" و اين همان چيزي است كه بر آن "صدور انقلاب" نام نهادهاند و فاشيسم هيتلري و سوسياليسم استاليني و دين حکومتي که همه مدعي آن بودند و ديديم چنين انقلابهايي اگر چه براي مدتي ميتوانند بعضي جوامع را تحت تأثير قرار دهند، اما بزودي هدف آنها كه گسترش استبداد و سلطه بر قسمتهايي از جهان است آشكار ميگردد. شعار ناپلئون كه ميگفت: در كولهبار سربازان من آزادي و برابري حمل ميشود، نمونه بارز تفكر استبداديان است.
شعبه شعبه كردن مردم:
يكي ديگر از ويژگيهاي استبداديان تفرقه انداختن بين مردم و حكومت كردن بر آنهاست و اين روش مربوط به ديروز و امروز نيست. در كتب مقدس از جمله قرآن آمده است "فرعون در آن سرزمين برتري خواه بود و مردم را به گروههايي تقسيم كرد. گروهي را تحت فشار گذاشت {تا آنجا كه} پسرانشان را ميکشت و دخترانشان را {براي خدمت} زنده نگه ميداشت (قرآن كريم سوره قصص آيه 4) و چنين كاري در رژيمهاي استبدادي بهشكلهاي گوناگون وجود داشته است. هيتلر از نژاد برتر سخن ميگفت و استالين از طبقهي برتر و در رژيم ولايي ايران شاهد "خودي" و "غير خودي" بودنِ مردم هستيم. شاهديم كه چگونه به اختلافات شيعه و سني، كرد و بلوچ، ترك و عرب، حل شدگان در ولايت و حل نشدگان در آن، دامن ميزنند، البته فرقه فرقه كردن مردم فوايد بسياري براي استبداديان دارد كه يكي از آنها جلوگيري از همبستگي و مقاومت مردم در برابر استبدادگران ميباشد.
فرجام كارِ استبداديان
در اين نوشته تنها به چند نمونه از اعمال و فرجام كار فاشيستها و استبداديان ميپردازم تا شايد عبرتي گردد قبل از حسرتي، البته آنگونه كه در آغازِ كلام گفتم استبداديان هرگز استبدادگري را رها نميكنند مگر آنكه به كامِ مرگ روند يا مجبور به اينكار شوند، اما از آنجا كه معتقدم در نوشتن اثري است كه در ننوشتن نيست، پس مينويسم تا بماند در تاريخ، تاريخي كه پر از ماجرا و فرجامِ كار استبداديان است.
اجازه ميخواهم اين تحليل را با فرجام كار دو نظام ديني (فرعون به مردم گفت من ميترسم موسي دينِ شما را تغير دهد) آغاز و با فرجام كار دو رهبر دين آويز پايان دهم.
فرجامِ كار نمرود و فرعون:
زمان را در مينورديم و پس از گذار از هزاران سال به شهري تاريخي بهنام "بابل" سري ميزنيم و از كتب مقدس كمك ميگيريم.
آن روزها در آنجا استبدادگري كه نامش "نمرود" بود به اريكهي قدرت نشسته بود، او سوار جهل مردم شده و خويش را خدا ناميد و قوم را به اطاعت و پرستش خود فراخواند و مانند ديگر ستمگران به بسيج تودهاي دستزد و مردم ناآگاه را به سوي خود جلب نمود. اما از آنجا كه فرجام استبداديان مرگ و ننگ و شكست است، مردي "ابراهيم" نام بر او شوريد و بساط قدرتمداري او را در هم كوبيد و تلاشهاي اين جبار فتنهگر را بيثمر گذاشت، اگر چه نمرود سعي بسيار نمود تا با قيامگري كه مردم را عليه ظلم و ستم او ميشوراند، به مبارزه برخيزد و ابراهيم را نابود سازد، اما چنين نشد و حيلهها و زشتكاريها به خودش برگشت. سيد صدرالدين بلاغي در كتاب قصصِ قرآن يكي از برنامههاي نمرود را براي از بين بردنِ ابراهيم چنين شرح ميكند.
قوم تصميم گرفتند كه ابراهيم را بهجرمِ توحيد و مبارزه با بت پرستي و دشمني با بتها به آتش سپارند. انديشهي سوختن ابراهيم در دلها جايگرفت و از هر طرف خروارها پشتههاي هيزم و چوب فراهم آمد و هر كس براي تقرب به معبود خود بهقدر قدرت در اينكار شركت كرد، حتي زنها براي بهبودي از بيماري و قضاء حوايج خود در تهيه هيزم شركت ميكردند! و از همهي شهرهاي كشور نيز دعوت به عمل آمد تا در اين مراسم، سهيم و شريك باشند. مدتي همچنان به تهيهي هيزم گذشت تا چوب و هيزمي انبوه مانند كوه فراهم شد. ابراهيم در كامِ امواج آتش و دود فرورفت و شعلههاي خروشان از هر سو او را فرا گرفت و غريو آتش صداي او را فرو نشاند. اكنون ببينيم آتش با ابراهيم چه كرد، آتش قيد و بندهاي ابراهيم را بسوخت و بگداخت و او را آزاد ساخت و خداي تعالي سوز و حدّت آتش را از او فروكاست و آن را بر او سرد و سلامت ساخت.
اين سرگذشتِ حيرت افزا و معجزهي عظيم نمرود را جز طغيان و عصيان نيفزود چون ابراهيم را دشمن دستگاهِ جلال و هادِمِ بنيان جبروتِ خود ميديد.
كتاب قصصِ قرآن تأليف صدرِ بلاغي چاپ تيرماه 1341 (چاپ چهارم) صفحات 55-56
فرجام مبارزهي ابراهيم و قيام او عليه ظلم و استبداد آن شد كه ابراهيم قوماش را نجات داد و نمرود مستبد و مدعي خدايي به سزاي اعمال خود رسيد.
و اما جالبتر و عبرت آموزتر داستان "فرعون" است و "موسي" باز از كتاب قصص ِقرآن.
موسي در خانهي فرعون بزرگ شد وقتي از ظلم و ستم و فشار او بر مردم آگاه گرديد، به قيام عليه او برخاست و قوم خودش را عليه فرعون شوراند، فرعون و فرعونيان سالها در مصر حكومت ميكردند و بر قبطيان و بنياسراييل فرمان ميراندند و بهظلم و فساد ادامه ميدادند و بتها را به صورتِ خود ميساختند مردم را به پرستش آنها وا ميداشتند.
فرعون و درباريانش در پيروي از شهوات، پافشاري كردند و از نور ايمان روي برتافتند و از راه هدايت و صراط مستقيم حق منحرف گشتند.
با توجه به عمومِيت فساد و شمول ظلم، اوضاع و احوال ايجاب ميكرد كه نور رحمت الهي آن محيط تيره را روشن سازد و چشمههاي عدل و كرم الهي بجوشد و جريان يابد. موسي مأمور شد تا به سوي فرعون رهسپار گردد و با لحني ملايم با او گفتگو كند تا مگر دِلِ سنگش نرم گردد و از كبر وسطوتش فرو كاهد و حجت بر او تمام و راهِ عذر به رويش بسته شود... موسي و هارون به جانب مصر رهسپار شدند و به در بار فرعون رفتند، ولي فرعون ايشان را تحقير كرد و به دعوتشان ترتيب اثر نداد... فرعون از شنيدن سخنان موسي بر آشفت و چون به حجت فروماند بزور متوسل شد و گفت: اگر غير از من معبودي بگيري تورا از زندانيان خواهم ساخت ولي موسي به تهديد او ترتيب اثر نداد و دعوت خود را تعقيب كرد. فرعون بر كفر و عناد پافشاري كرد و قومِ او {عوامل و طرفدارنش} نيز از ارادهاش پيروي و پشتيباني كردند و گفتند: آيا موسي و قومش را ميگذاري تا در زمين فساد كنند و موسي تو را و خدايانت را واگذارد؟ پس فرعون به سركشي و خود سري بيافزود و كارِ ظلم و فسادش بالا گرفت و گفت: همانا كه ما خونِ همهي پسران نوزادشان را خواهيم ريخت و دخترانشان را زنده خواهيم گذاشت. پس آنگاه بنياسراييل را زير بار جور و بيداد و شكنجه و استبداد كشيد.
خدا به موسي وحي فرستاد كه عصاي خود را به دريا زند پس چون عصا را به آب دريا زد صبح درخشانِ اميد از گريبان شب ديجور يأس بدميد و دوازده راه در دريا پديد آمد و قوم آسوده و ايمن به راه افتادند تا قوم به سلامت بگذشتند...
فرعون و سپاهيانش ديدند كه راههاي دريا همچنان پيش رويشان باز و گشوده است و ميتوانند بزودي از آن راهها به بني اسراييل دست يابند. پس غرور ديدهي عقلشان را كور ساخت و فرعون روبه سپاهيان كرد و از سر لاف گفت: تماشا كنيد چگونه دريا بفرمان من شكافته شد و راه داد تا بندگان فراري را تعقيب كنم! قومِ فرعون اين منظرهي عجيب را بهحساب اعجاز فرعون گذاشتند و به قدرت نصرتش قوتِ قلب و اطمينان يافتند و مانند سيل سر به دريا گذاشتند و چون بميان دريا رسيدند و از پاياب در گذشتند، آبها سر به هم گذاشتند و همه را بهكامِ مرگ فرو بردند و سرگذشتِ ايشان را براي آيندگان درسِ عبرتي ساختند.
بهنظر ميرسد قصه فرعون و موسي كه در قرآن آمده است، يكي از عبرت آموزترين قصههاست براي استبداديان در هر زمان و مكان، تاببينند فرجامِ كار آنها به كجا ختم ميشود. اما اين جماعت چنان در نخوت و غرور و خودخواهي غرق ميگردند كه در برابر واقعيتها كر و كور ميشوند. ماجراي فرعون را از كتاب قصص قرآن بخوانيم:
فرعون چون به آغوش گرداب در افتاد كبرياء و مجد خود را فراموش كرد و حقيقتي را كه سالها بر او پوشيده بود در همان لحظه دريافت و دانست كه او بندهي كم خرد و بيمقدار و ناتوان و بيچارهاي بيش نيست و چون حجابهاي جاه و مال از برابر قلبش به يك سو رفت، پرتوي از حق در آن درخشيد. فرعون تنها در آن لحظهي خطرناك ايمان آورد و گفت: "ايمان آوردم كه جز آن خدا كه بنياسراييل به او گرويدهاند معبودي نيست و من از مسلمينم" ولي خدا مكر آن طاغي جبار را كه خونها ريخته و فسادها كرده بود نپذيرفت و او را به كيفر اعمالِ ناستودهاش دچار ساخت.
كتاب قصص قرآن بحث مربوط به فرعون
فرجام كار هيتلر و استالين:
اگر نمرود و فرعون را از قعر تاريخ بيرون كشيديم فرجام دو استبدادي قرن اخير (هيتلر و استالين) را نيز به مطالعه مينشينيم.
هيتلر سرباز سابق جنگ نخست جهاني در سالِ 1920 به حزب كوچك ناسيونال سوسياليست (نازي) پيوست و در مدتِ كوتاهي به رهبري آن رسيد و در ماه اوت 1934 پس از نابودي روهم كه رقيبش بود و بعد از مرگِ هيندنبورگ رئيس جمهور، هيتلر به رهبري بلامنازع آلمان دست يافت. هيتلر در بسيج تودهاي بسيار موفق بود تا آنجا كه توانست ارتشي بسيار قوي بهوجود آورد و به اقتصاد فلج شده آلمان سرو سامان دهد. او سخنراني بسيار ماهر بود و ميتوانست با كلمات در قلب تودهها نفوذ كند. او بارها گفته بود "رايش" هزار سالهاي را پي افكنده كه از "باد و باران" و هجوم اقوام ديگر دچار گزندي نخواهد شد. در گفتگوهاي خصوصي بارها گفته بود جانشيني كه شايستهي او باشد تصوركردني نيست. او خود را يك نابغه ميدانست، شايد اين ادعا از اين نظر كه او توانست دنيا را به آتش و خون بكشد، پذيرفتني است. هيتلر با رسيدن بهقدرت در از ميان بردن نظام قانوني بسيار موفق بود و خود را مافوقِ قانون ميدانست و فلسفهي جديدي در رهبري بهوجود آورد و آن اينكه "پيشوا" تجسم ارادهي ملت است و براي اقتدار و مرجعيت او حدي وجود ندارد. بنابراين مأموريت تاريخي او برتر از همهي تشريفات قانوني شد او با تضعيف قوه قضايي آلمان، در كنار آن "دادگاههاي خلق" را بهوجود آورد كه زير نظر پليس و حزب عمل ميكرد و رسيدگي به جرايم خاصي را برعهده داشت. پليس از زير نظارت دادگستري تا حد زيادي خارج شد و كمكم حوزهي اختيارات پليس افزايش يافت. بالاخره در سال 1938 پليس سياسي اين قدرت را بهدست آورد كه هركس را كه صلاح بداند بهنام "دشمن خلق و دولت" بازداشت كند و به چنين بازداشتهايي هيچ اعتراضي مسموع نبود. هيتلر چنين وانمود ميكرد كه مرجعيت او نه از رياست حزب و نه از رياست دولت بلكه زائيدهي اراده خلق است. هيتلر درعين حال كه تمام اهرمهاي قدرت را در دست داشت، موظف نبود به هيچكس حساب پس بدهد و تنها مرجعي كه حق قضاوت در مورد او را داشت "تاريخ" بود و اينگونه وانمود ميكرد كه "تاريخ" از پيش درباره پيشوا بهگونهاي مثبت داوري كرده است. بعضي ميگويند هيتلر مردي رواني و ديوانه بود، اما روشها و منشهاي او اختصاصي نبود، در تمام استبداديان تاريخ و در ميان همهي رهبران مطلقگرا كموبيش چنين خصلتهايي وجود دارد و وجوه مشترك آنها بسيار زياد است. هيتلر با تمام جنايتها و آدمكشيها و جنگ و ويراني كه ببار آورد در آخرين لحظات حيات مجبور به خودكشي شد و تاريخ نيز خلاف پندار او چنين قضاوت كرد كه هيتلر يكي از بيرحمترين و جنايتكارترين مردان روزگار بود و اين تنها حقيقتي است كه در حافظهي تاريخ مانده است.
و اما استالين را بشناسيم ويتالي شنتالينسكي ميگويد از 1613 ميلادي كه رومانفها بر اريكهي قدرت تكيه زدند تا سال 1917 كه بهوسيله بلشويكها به زير كشيده شدند اعمالِ آنها گوياي خونينترين ادوار تاريخ جوامع بشري است. بگذريم از اينكه حكومتِ هفتاد سالهي بلشويكها گوي سبقت را از همه ربود. او در مورد استالين ميگويد:
اگر جباراني چون ايوانِ مخوف تنها خواهانِ افسر زفاف و پادشاهي بودند، استالينِ مخوفتر از او حد و مرزي براي آمالِ خويش نميشناخت. اگر ايوانِ مخوف دستگاهِ چاپ را به روسيه آورد، استالين آن را بر سرِ ملتِ خويش كوبيد و خُرد كرد. زماني كه روسيه به "جامعهي بزرگ صنعتي سوسياليسم" مبدل شد و يك پايش در كرهي ماه بود، نويسندگانش حقِ استفاده از ماشين فتوكپي را نداشتند... حيرت انگيز آن كه روسيه در اعصار بعدي هم، به رغم داشتن روابط رسمي و ديپلماتيك با تقريباً همهي جهان باز بهنوعي در انزواي سياسي بسر ميبرد هيچگاه حكومت و ملتي به دور از سياستهاي مصلحتجويانه و برنامهريزي شده، دستِ دوستي به سويش دراز نكرده است. چه آن روز كه منطقهي نفوذ شوروي از تورينگ تا تنگهي برينگ و از درياي بالتيك تا فلاتِ پامير گسترده بود و بر 400 ميليون رعايا و صدها مليت فرمان ميراند و دولتهاي مطيع و فرمانبرداري مثل كوبا، آنگولا، يمن جنوبي و افغانستان جزيي از امپراتوري آن محسوب ميشدند. و چه امروز كه آن "خرس قطبي" به لانهاش خزيده و مردمان قلمروهاي كوچك سابقش چون چچن و داغستان با نيزه و تفنگِ حسن موسي به جانش افتادهاند، آن مناسبات يكسويه همچنان تداوم دارد.
كتاب روشنفكران و عاليجنابان خاكستري: نوشته ويتالي شنتالينسكي
ترجمهي غلامحسين ميرزا صالح – صفحات 8 -9
در مورد قدرت و صلابت استالين بدنيست دربارهي ماهيت چاپلوسي و تملق از استالين هم از اِلكساندر سولژه نيتسين جملاتي در اينجا بياوريم.
"نقش او بيشتر از هر شباهتِ نسبت داده شده به يك انسان، در طولِ تاريخ بشر است. اين نقش بر سنگها حك شده بود. با رنگهاي روغني، آبرنگ "گواش" و "سپيا" نقاشي شده بود، در ذغال، چوب، گچ تحرير و گردِ آجر ترسيم شده بود، در شن، صدفهاي دريايي، كاشيهاي درخشان، دانههاي گندم و لوبياي سويا منقوش شده بود" و در يك سرود مذهبي كه در روزنامهي پراودا چاپ شده چنين آمده.
اي استالين كبير / اي رهبر ملتها / تو بزرگترين انساني هستي كه تاكنون تولد يافته / توسودمندترين انسانِ كرهي خاكي هستي / تو اصلاحگرترين انسان در گذرانِ سدهها هستي / تو بهار را شكوفا ميكني / تو ميزانهاي موسيقي را به لرزه در ميآوري / تو شكوهِ بهارِ من هستي، آري تو / هم چون آفتاب بر مليونها قلب ميتابي.
اما همين شخص كه بهعنوان يك تابلو از او ياد ميكردند، سرمنشاء و عاملِ هزاران جنايت و فجايع انساني بود كه تاريخ هرگز او را به فراموشي نخواهد سپرد. شخصيتي كه از دورانِ حكومتِ او يا عنواني "وحشت بزرگ" ياد ميكنند.
در اين نوع حكومتها مردم از ترسِ سوداگرانِ اجير شدهي حكومتي و خفيه نويسان، اصل شرافت و يك رنگي را به كنار نهاده و به دامانِ ريا و تظاهر كشيده ميشوند.
كتاب اصلاح يا انقلاب در ايدئولوژي مقدس از علي عسگر رضايي – صفحات 140-141
راستي آن مگسانِ دور شيريني كه دورِ استبداديان را ميگيرند و مجيز او را ميكشند تا به آلاف و علوفي برسند، نميدانند چه سرنوشتي در انتظار آنهاست. به اين جماعتِ نادان توصيه ميكنم اين قسمت را با دقت بخوانند.
كارنامه استالين از اين جهت بسيار جالب است. "ياكودا" رئيس پليس استالين كه كارگردان محاكمهي زينو ويف و كامنف بود دو سال بعد در محاكمهي شگفتانگيز بوخارين (محاكمهي بلوك تروتسكيستها و دستِ راستيها) در نيمكت متهمان نشسته است و به همراه بقيه اعدام ميشود. يژوف كارگردانِ محاكمهي بوخارين مدتي بعد سر به نيست ميشود و جانشين او "بريا" اندكي پس از مرگ استالين در حالي كه - بنابر روايات گوناگونِ رسمي و غير رسمي – در آستانهي بهدست گرفتن قدرت از راهِ يك كودتاي پليسي بود به دستِ بقيهي رهبران دستگير و اعدام ميشود.
كتاب توتاليتاريسم (سلطهگرايي) از انتشارات پژوهشگاه علوم انساني – ص 44
و استالين چه فرجام عبرت آموزي داشت آنگاه كه پس از مرگش خروشچف جانشين و همكارش گوشههايي از جنايات استالين كبير و رهبر ملتها !!! را كه بهار را شكوفا ميكرد و سودمندترين انسان كرهي خاكي نام گرفته بود را بر ملا كرد و خوابِ خفتگان مسخ شده را بر آشفت و يكبار ديگر جبار و استبدادگري افشاء شد كه فرجام كار همهي، جباران تاريخ چنين است و امروز در روسيه، "اتحاد جماهير شوروي سوسياليستيِ" زمان استالين، ديگر نه مجسمهاي از او باقي مانده و نه نامي از او بر شهري كه "استالين گراد"ش ميناميدند.
فرجام كارِ رضا شاه و محمدرضا شاه:
باز گرديم به كشور استبداد زدهي خودمان كه گفتهاند "از هرچه بگذري سخن دوست خوشتر است" و از سفر پر درد به بابِل نمرودي و مصر فرعوني و آلمان هيتلري و شوروي استاليني باز ميگرديم به سرزميني كه هميشه سايهي شومِ استبداديان را برسرداشته و هيچگاه از جهنم ساخته و پرداختهي استبدادگران خلاصي نيافته. رضا شاه پس از كودتاي 1299 و به دست گرفتن اهرمهاي قدرت همان راهي را در پيش گرفت كه جباران در طولِ تاريخ آن را پيمودهاند. او قانونِ اساسي مشروطه را به سخره گرفت و حكومت پليسي را بر مردم حاكم كرد و مجلس شوراي ملي را "طويله" ناميد و خلاصه با قدرت و صلابت اعليحضرتِ قدر قدرت شد، نصيحت ناصحان را كه او را از استبدادگري بر حذر ميداشتند به هيچ گرفت و بزرگاني چون مدرس و عشقي را در كام مرگ فرو برد و هر صداي اعتراضي را خفه كرد. دكتر مصدق را به تبعيد فرستاد و نشريات را به تيغ سانسور سپرد و چنان حكومت رعب و وحشتي بهوجود آورد كه هيچكس جرئت كوچكترين انتقادي را به خود نميداد و همه تسليم اعليحضرت بودند و او را "خدايگان" ميناميدند. او هر مخالف و منتقدي را سركوب كرد و به بهانهي "اصلاحات" و مدرن كردن ايران به هر خشونتي دست زد. فرجام كار او بسيار شنيدني است. وقتي در ميانهي جنگ جهاني دوم متفقين كه با آلمان ميجنگيدند، به ايران حمله كردند و قسمتهايي از ايران را اشغال نمودند، ارتش ساخته و پرداخته او كه با نظم و ديسيپلين خاص آمادهي دفاع از او، نه وطن شده بود، حتي چند ساعت از مرزهاي كشور دفاع نكرد و فرماندهان اكثراً فراري شدند و شاه را تنها گذاشتند و اشغالگران اورا با خفت و خواري به آفريقاي جنوبي تبعيد كردند. ديگر از آن همه غبغبه و كبكبه خبري نبود. از قولِ اطرافيان و خانوادهاش كه همراه او بودند نقل شده كه اعليحضرت همايوني در تبعيدگاه دچار ناراحتي رواني شده بود و گاهي راه ميرفت و خطاب به خود ميگفت: اعليحضرتِ قدر قدرت و بلافاصله خودش ميگفت "آي زِكي" و بالاخره در غربت مرد و زندگيش به پايان رسيد و تودههاي مردم از تبعيد و مرگش نه تنها غمگين نشدند، كه شاد شدند. راستي چرا پسرش از پدر عبرت نگرفت و خود استبدادگري پيشه كرد، اين هم از طنزهاي تاريخ است كه استبداديان ميپندارند فرجام كار آنها با استبدادگران ديگر متفاوت است.
محمدرضا شاه تا چند سالي پس از رسيدن به سلطنت چون هنوز جا نيافتاده بود با مردم مدارا كرد و سعي كرد اموالِ مصادره شده از سوي پدرش را باز گرداند و پوشش زنان را كه پدر چادر از سرِ آنها كشيده بود تا حدودي آزاد بگذارد، به روزنامهها و احزاب آزاديهاي محدود بدهد و بالاخره از خود پادشاهي آزاد انديش و مردم دوست بسازد. اما هيهات كه باز اين واقعيت روشن شد كه "قدرت فساد ميآورد". شاه جوان وقتي جا افتاد و بر امور مسلط شد، فيلش ياد هندوستان كرد و استبدادگري پيشه نمود و پا را از گليم خود بيرون نهاد. دكتر مصدق و ديگر دلسوزانِ به وطن هر چه او را نصيحت كردند كه "سلطنت كن نه حكومت" پاسخ او به اين پيامها كودتاي 28 مرداد بود و كسب قدرت مطلق. سالها با كشتارهاي بيرحمانه و با غرور و نخوت ميپنداشت قدرتِ ظالم هميشگي است. و در 37 سال (1320-1357) يكه تازي آنچه خواست كرد و به حرف هيچ مشفقي اعتنا نكرد. من در اينجا وظيفهي خود ميدانم يادي از دكتر علياصغر حاج سيد جوادي كنم كه نظام ولاتي بلائي به سرش آورد كه شاه نياورد و او امروز در هجرت سختترين دورانِ زندگي خود را ميگذراند. او طلسم ترس از زندان و شكنجه و مرگ را شكست و شجاعانه در زماني كه ساواك شاه، با كشتار و به زندان و شكنجه كشيدن مردان و زنان مجاهد و مبارز ميپنداشت همه چيز تمام شده و به شاه گزارش ميدادند كسي ديگر جرئت نفس كشيدن ندارد، در چنين روزگاري نامهي او كه تاريخ 27/11/54 زير آن بود، منتشر شد و انفجار نوري شد در شب تاريك و ظلماني: نامه در 53 صفحه و با عنوان "فساد در دستگاهِ دولت" خطاب به نصرتالله معينيان رييس دفتر مخصوصِ شاه نوشته شده بود كه قسمتهايي از آن را ميخوانيد.
كسانيكه به آيندهي وطنِ خود علاقه دارند، بايد با تمام خطرهاي ممكني كه جان آنها را از طرف خشونتهاي قانوني دولت تهديد ميكند، اين حقيقت را بازگو كنند و با صراحت عواقب فاجعهآميز سياسي و اجتماعي اين تجاهل را كه از طرف دولت براي فرار از واقعيت مشكلات و توسل به معاذيري نظير توطئهي بيگانگان وانمود ميشود، بدون ترس از زندان و شكنجه و يا مرگِهاي نامرئي بگويند.
دكتر پس از افشاگري مفصل از فساد دستگاه اداري در پايان نامه درد مندانه مينويسد:
"اگر رژيم مدعي است كه در جهت تأمين عدالت و حقوق اجتماعي براي همه گام بر ميدارد، چه نيازي داريم كه در برخورد با مخالفتهاي فكري و اعمالِ فشار و شكنجههاي غير انساني، در زير زمينهاي تاريك تا آنجا پيش رويم كه ديگران، دولتِ ما و رژيم ما را يكي از" فرومايهترين" رژيمها معرفي كنند؟ دولتيها، دكتر شريعتي و پدر هفتاد سالهي او را به جرم تبليغات اصيل و واقعي اسلامي به زندان مياندازند و پس از يك سال زندان بدونِ محاكمه و بدون محكوميت آنها را آزاد ميكنند {... } آيا اعليحضرت ميدانند كه اكنون دهها نفر از روحانيون واقعي و مجاهدِ اسلامي، كه جرمي جز تبليغ اسلامِ حقيقي ندارند، در زندانها و تبعيد بسر ميبرند؟ آيا اين سؤال مطرح نميشود كه دولت از اسلامِ حقيقي هراس دارد، زيرا اسلامِ حقيقي چيزي جز يك انقلاب اجتماعي و اقتصادي نيست؟ البته ميتوان با تنظيم برنامههاي راديويي و تلويزيوني از طرفِ مبلغانِ سياسيِ دولت و انتشار مقالات و بر پا كردنِ مجالسِ سخنرانيها و بيانيهها و اجتماعاتِ بزرگ و اعلاميههاي طولاني، با امضاهاي فراوان همهي اين مطالب را تكذيب كرد، و به كمكِ الفاظ و امواجِ تبليغاتي، طوفاني در جهت اثبات حقانيت روشها و برنامههاي دولت، به راه انداخت، اما هيچ يك از اين طوفانهاي تبليغاتي قادر به مقاومت در برابر حقيقت نخواهند بود...
اگر عقيده و بيانِ صريح من به مذاق دولت و سازمانهاي انتظاميِ آن خوش نيايد و اين ناخوشايندي، به قيمت زندگي من تمام شود باكي نيست {...} خُم مي سرش سلامت شكند اگر صبوحي..."
كتاب تاريخ سياسي بيست و پنج ساله ايران، سرهنگ غلامرضا نجاتي ص 16 جلد دوم
ولي شاه مغرورتر و متكبرتر از آن بود كه به اين قبيل تذكرات توجه كند و براي ديگران و دگرانديشان ارزشي قايل باشد. او مانند همهي استبداديان خود را مافوقِ انسانها ميدانست و ميپنداشت سلطنت موهبتي است الهي كه از سوي مردم به او تفويض شده و اين كبر و غرور تا آنجا او را در خود فرو برد كه چشم و گوشش در برابر واقعيتها كور و كر شد و سست بنيادي استبداد را احساس نكرد هم او بود كه روزي تاج بر سر با گردنِ برافراخته در كنار مقبرهي كوروش فرياد زد "كوروش بخواب ما بيداريم" اما چندي نگذشت كه اعليحضرت قدر قدرت نه تاج بر سر كه خاك بر سر، در مقابل مردم زانو زد و با صداي لرزان ناليد كه "مردم صداي انقلاب شما را ميشنوم" اما چه دير ! او هم مانند پدرش بيپناه و سرگردان در ديار غربت جان داد و اين در حالي بود كه نه ارتشي كه ساخته بود و ادعاي قدرت برتر منطقه را داشت، نه گارد سلطنتي و نه ساواك نتوانستند او را از خشم ملت نجات دهند و همانگونه كه ارتش رضاشاه ساخته در چند ساعت فروريخت، ارتش محمدرضا ساخته هم چون كوه يخ در برابر حرارتِ انقلاب مردم ذوب شد و نتوانست يا نخواست به كمك كسي كه با استبداد حكومت ميكرد بشتابد. آيا استبداديان از سرنوشت هم پالكيهاي خود عبرت ميگيرند. تاريخ چنين امري را تاكنون تأييد نكرده است.
و اما لازم است در همينجا به يك نكتهي بسيار مهم اشاره كنم و آن اينكه وقتي نامه حاج سيدجوادي و چند نامهي ديگر منتشر شد، عدهاي از آدمهاي پر حرف و بي عمل در گوشِ هم نجوا ميكردند كه اصغر و ديگران به دستور ساواك اين نامههاي تند و انتقادي را مينويسند. ساواك ميخواهد با نشان دادن اين نامهها به سازمانهاي بينالمللي بگويد كه آنقدر نگوييد در ايران آزادي نيست، اگر چنين است پس اين نامهها كه در نقد حاكميت است چيست؟ با تأسف بايد گفت امروز هم عدهاي از آدمهاي عافيتطلب براي توجيه كم كاري يا بيكاري خود چنين زمزمههايي را سر ميدهند و هر كس براي افشاء حاكميت و آگاه سازي مردم گامي پيش مينهد، نه تنها با او همكاري نميكنند كه ميكوشند مانع حركت او شوند.
استبداديان دينآويز:
بحث پيرامونِ استبداد ديني و استبداديان دينآويز، هميشه و در هر زماني مطرح بوده است. يكي از نويسندگان ميگويد:
در حكومتِ ايدئولوژيكِ ديني، اگر رهبر و حاكم مرتكب هرگونه فسادي شود، اثر اين فساد تأثير مستقيم در باورهاي ديني مردم نيز خواهد داشت.
بنابراين فساد در حكومت ايدئولوژيك ديني شامل دو جنبه است. اول اينكه اين نوع فساد تأثير مستقيم در باورهاي ديني مردم خواهد گذاشت، بدين معنا كه مردمانِ معتقد به آن، اكثراً از آن نوع رويكرد گريزان شده و در نهايت به اصلِ آن دين نيز شك خواهند كرد و همچنين مسايل اخلاقي و انساني بهطور كلي لگدمال شده و نيز هر روز مردم در اثر دوري از مسايل انساني به دامان مسايل ضد اخلاقي و انساني و ماديگرايي صرف كشيده خواهند شد. دوم اينكه فساد حكومتي موجبات فاسد شدنِ روابط مردم از يك سو را فراهم كرده، از سوي ديگر موجبات و شرايطي را فراهم ميكند كه ظلم، ستم و بيعدالتي به طبقات گوناگون سرايت ميكند. همچنين ديكتاتوريِ متوليان رسمي، روح استبداد را گسترش داده و شرافت و انسانيت را از بين برده و به رياكشاندنِ اعمال و كردار مردم منتهي خواهد شد.
كتاب اصلاح يا انقلاب در ايدئولوژي مقدس، نويسنده علي عسگر رضايي – صفحه 142
دين آويزانِ ساكنِ كليسا قرنها مردمِ نا آگاه را به سُلابه كشيدند و رفتاري داشتند كه آن دوران را دورانِ سياه تفتيش عقيده (انگيزيسيون) نام نهادند، قرآن كساني را كه خود را واسطِ ميان خدا و خلق ميدانند (احبار و رهبان) مالِ مردم خورهايي كه سدّ راهِ جانشين خدا شدنِ مردم در زمين ميگردند، نام گذاري ميكند. و من ميخواهم پس از گذشتِ 30 سال از به قدرت رسيدنِ دينآويزان (روحانيان) در ايران به آنچه در اين مدت بر مردمِ ما گذشت و آنچه "ولايتِ مطلقهي فقيه" بر سرِ ملك و ملت آورد بپردازم اجازه ميخواهم نخست اعلام كنم كه يك ايراني، مسلمان، شيعه و معتقد به ولايت عليابن ابيطالب هستم و در نقد واليان به دستور علي عمل ميكنم. خطبهي 214 از نهجالبلاغه را بخوانيد:
خداوند براي من به موجب اينكه ولي امر و حكمران شما هستم حقي بر شما قرار داده است و براي شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من بر شما، همانا حق براي گفتن وسيعترين ميدانها و براي عمل كردن و انصاف دادن تنگترين ميدانهاست، حق بر سودِ كسي جريان نمييابد مگر آنكه به زبانِ او نيز جاري ميگردد و حقي از ديگران بر عهدهاش ثابت ميشود، و بر زبان كسي جاري نميشود و كسي را متعهد نميكند مگر اينكه به سودِ او نيز جاري ميگردد و ديگران را دربارهي او متعهد ميكند. هيچكس هر چند مقام و منزلتي بزرگ و سابقهاي درخشان در راه حق و خدمتِ به دين داشته باشد در مقامي بالاتر از همكاري و كمك به او در اداء وظايفش نميباشد، و هيچكس هم هر اندازه مردم او را كوچك شمارند و چشمها او را خرد ببينند در مقامي پايين تر از همكاري و كمك رساندن و كمك گرفتن نيست. با من آنسان كه با جباران و ستمگران سخن ميگويند سخن نگوييد، القاب پر طنطنه برايم بهكار مبريد، آن ملاحظه كاريها و موافقتهاي مصلحتي كه در برابر مستبدان اظهار ميدارند، در برابر من اظهار مداريد، با من به سبك سازشكاران معاشرت نكنيد، گمان مبريد كه اگر به حق سخني به من گفته شود بر من سنگين آيد و يا از كسي بخواهم مرا تجليل و تعظيم كند كه هر كس شنيدنِ حق يا عرضه شدنِ عدالت بر او ناخوشايند و سنگين آيد، عمل به حق و عدالت بر او سنگينتر است، پس از سخن حق يا نظر عادلانه خودداري نكنيد.
كتاب سيري در نهجالبلاغه از مرتضي مطهري صفحات 125-126
اما آقاي مطهري در جايي از همين كتاب با عنوانِ "حكمران امانتدار است نه مالك" سخني دارد شنيدني، او مينويسد:
در منطق اين كتابِ شريف (نهجالبلاغه)، امام و حكمران، امين و پاسبانِ حقوقِ مردم و مسؤول در برابر آنهاست، از اين دو – حكمران و مردم – اگر بنا است يكي براي ديگري باشد، اين حكمران است كه براي تودهي محكوم است، نه تودهي محكوم براي حكمران.
كتاب سيري در نهجالبلاغه از مرتضي مطهري – ص 129
حال با توجه به آنچه امام راستين، علي در رابطه بين مردم و حاكمان سفارش ميكند ميخواهم با پذيرش تمامِ خطرات، بدونِ موافقتهاي مصلحتي و نه به سبك سازشكاران به نقد دو رهبر رژيم ولايي بپردازم با اين اميد كه اگر كارم را نميپسندند با "قلم" به جنگِ من آينده نه با "شمشير".
آنچه در اين نوشته در بيان ويژگيهاي يك حكومت استبدادي و رهبران مستبد به آنها اشاره شد به اين منظور بود كه بگوييم هر حكومتي يا رهبري كه اين خصلتها را داشته باشد استبدادگر است.
ميدانيم آقاي خميني 10 سال و آقاي خامنهاي 19 سال با عنوان ولي فقيه و رهبر، تمام اهرمهاي قدرت را در دست داشتهاند و تاكنون كمتر كسي از ترسِ خمينيستها و مدعيان ذوب در ولايت به خود جرأت داده نقد جانداري بر آنها وارد كند و اين در حالي است كه اين آقايان نه معصومند و نه ميتوانند ادعاي معصوميت داشته باشند. انسانهايي هستند كه احتمال خطا در آنها بسيار زياد است. وقتي امامِ معصوم ميگويد "با من آنسان كه با جباران و ستمگران سخن ميگويند، سخن نگوييد و القاب پر طنطنه برايم بهكار نبريد"، چرا نبايد آقايان را به نقد كشيد و مورد سؤال قرار داد؟ مگر ميشود كسي يا كساني سرنوشت مردم را در دست گيرند و هرگونه ميخواهند عمل كنند، اما كسي نتواند در مورد اعمالشان سوال كند و از آنها بخواهد كه جوابگو باشند؟ بايد از خمينيستها و پيروانِ خط آقاي خميني پرسيد، اين چگونه تابويي است كه درست كردهايد و به پايش افتادهايد كه هيچكس حق ندارد بگويد بالاي چشم آقا ابروست و هنوز بعد از گذشتِ 30 سال و هزاران بدبختي كه دامنگير اين كشور و ملت بهخاطر تصميمات و گفتههاي ايشان شده، باز هم همه بايد سكوت كنند و دم فرو بندند، بدين جهت كه انتقاد از او خلافِ شرع و عرف است در حاليكه بهنظر اين قلم زن، در اين شرايط "اگر خاموش بنشيني گناه است".
پس باز هم ميگويم چون معتقدم نقد حاكمان و امر بهمعروف و نهي از منكر وظيفهي هر مسلماني است، ميگويم تا كسي فكر نكند ميتواند هر كاري انجام دهد و پاسخگو نباشد كه اين شيوهي استبداديان است. من بهعنوان يك ايراني كه 30 سال است كشور را در آتشي ميبينم كه به نام اسلام بر افروخته شده و امروز در همهجا دامنگستر شده است، ميگويم و ميپرسم چرا آقاي خميني وعدههايي را كه به مردم در پاريس و هنگامِ ورود به ايران داده بود، عملي نكرد مگر خداوند نفرمود "اوفوا بالعهود" به وعدههاي خود عمل كنيد؟
چرا آقاي خميني پس از آنكه تعدادي از دانشجويان احساساتي و ناآگاه از ديوار سفارت آمريكا بالا رفتند و آنجا را اشغال نمودند و كارمندان سفارت را به گروگان گرفتند و همين عمل موجب بزرگترين خسارتها (از جمله تحميل جنگ هشت ساله) به ملت ايران شد، نه تنها آنها را از اينكار باز نداشتند كه آن عمل نابخردانه را "انقلاب دوم" نام نهادند؟
چرا آقاي خميني به عوامل خود از جمله سيدمحمود دعايي سفير ايران در عراق اجازه دادند تا خواستار برپايي جمهوري اسلامي به سبك ايران در عراق شوند و با اين اعمال و گفتهها بهانهي حملهي صدام حسين به ايران را فراهم ساختند؟
چرا وقتي هيأتصلح كنفرانس اسلامي به رياست احمد سكوتوره رئيس جمهور گينه و حبيب شطي دبيركل اين سازمان براي صلح به ايران آمدند، آنها را دست خالي روانه كردند؟
چرا پس از آنكه روز دوشنبه 3 خرداد 61 خرمشهر آزاد شد و بسياري از دلسوختگان به حالِ وطن پيشنهاد قبول آتش بس دادند، نه تنها اين امر مورد پذيرش آقاي خميني قرار نگرفت، بلكه با حمله به خاك عراق و اشغال قسمتي از خاك آن كشور موافقت و جنگ تا 8 سال ادامه يافت و صدها هزار كشته و معلول و صدها ميليارد دلار خسارت مادي روي دست اين ملت گذاشت و بالاخره جام زهرِ پذيرش قطعنامه را نوشيد و نتيجه آن شد كه تا امروز و تا دهها سال ديگر ملت در آثار آتش جنگ 8 ساله بسوزد، راستي چه كسي بايد جوابگو باشد؟
چرا آقاي خميني به اسدالله لاجوردي كارت سفيد داد تا دهها هزار زن و مرد را بدونِ محاكمهي عادلانه به جوخهي اعدام بسپارد و در سالِ 67 فرمان داد تا هزاران زنداني را در زندانهاي سراسرِ كشور قتلِ عام كنند و وقتي آيتالله منتظري به اين كشتارها اعتراض كرد (خاطرات آقاي منتظري) با او رفتاري كردند كه از بازگو كردنِ آنها شرم دارم و دهها و صدها چراي ديگر كه بايد خمينيستها و حل شدگان در ولايت به ملت پاسخ دهند.
و اما آقاي سيدعلي خامنهاي كه كلمه "مطلقه" را هم بهعنوانِ او اضافه كردند (ولايت مطلقهي فقيه) تا با دست بازتر هر كاري ميخواهد بكند و جوابگوي هيچ كس نباشد، بايد پاسخ دهد كه آيا اعمال اين دو رهبر در 30 سال رهبريشان، با ويژگيهاي يک حکومت توتاليتر شباهت نداشته است؟
ميخواهم بار ديگر ويژگيهاي يك رژيم توتاليتر را يادآوري كنم:
1- اصالتِ رهبر، 2- سركوبي نظام قانوني 3- كنترل اخلاقِ خصوصي 4- بسيج تودهاي براي كسب مشروعيت 5- سلطه بر همهي جهان 6- شعبه شعبه كردنِ مردم.
براي جلوگيري از اطالهي كلام از خوانندگان عزيز اين رنجنامه ميخواهم به قضاوت بنشينند كه آيا در نظام ولايي چنين ويژگيهايي وجود دارد يا خير؟ در پايان يادآوري اين نكته ضروريست كه آن روز كه در نامه سرگشاده به آقاي سيدعلي خامنهاي نوشتم (ارديبهشت 87) "فردا خيلي دير است"، چه زود صدق اين گفته روشن شد. نميدانم ايشان فرياد اعتراض دانشجويان، كارگران، معلمان، زنان و ديگر اقشار جامعه عليه استبداد ديني را ميشنوند (در هر سال هزاران مورد) يا نه؟ مملكت در حال تلاشي است.
اين نوشته را به همهي دانشجويان بهويژه شهدا و مجروحين حوادث 18 تير 1378 و معلمان، كارگران، زنان و مرداني كه در اين 30 سال تازيانهي استبداد ديني بر گردههاي آنها فرود آمده است، تقديم ميكنم و سخنم را با چند بيت از شعري كه در زمستانِ سالِ 1361 در زندان قزلحصار سرودم و هشداري بود به استبداديان و فرجام كار آنها به پايان ميبرم:
پنداشتيد قدرتِ ظالم هميشگي است
تاكي توان به قدرتِ شمشير تكيه داد
بيهوده دل به دولتِ ده روزه مسپريد
پيروز، حاكمي كه بپا داشت عدل و داد
فرعونِ غرق گشت و ثروتِ قارون به باد رفت
بس قصه ماند از جم و دارا و كيقباد
كي ظلم حاكمانِ ستمگر ز ياد رفت؟
No comments:
Post a Comment